گزارش احوال یک شهریوری نه چندان خوش حال

پیچیدم تو کوچه ای که تا به حال ندیده بودمش، گلویم خشک بود و نفس نفس می زدم؛ ولی جرئت این­که پشت سرم رو نگاه کنم نداشتم؛ صدای پاش رو می شنیدم، لعنتی ول کن هم نبود، هم­چنان روی زمینی که پر از برگه ­های کاغذ بود به دویدنم ادامه دادم، نور کم بود و ته کوچه دیده نمی شد. ساعتمو نگاه کردم، هشت بود، امتحان شروع شده؛ ولی من یه جای دیگه ی شهرم که نمی دونم کجاست، تازه باید این غوله رو هم دست به سر کنم، سعی می کردم سریع تر بدوم که برسم ته کوچه...؛ ولی خوش بختانه هر بار صدای موبایلم منو از این کابوس بیدار می کرد.

از روزی که فهمیدم کل تابستونم واسه ی یه درس دو واحدی به فنا رفته، تقریباً هفته ای یک بار این کابوس رو می بینم، یه موجود مرموز گنده ی بی ریخت که هیچ وقت هم درست و حسابی ندیدمش، دقیقاً روز چهارم شهریور که دارم می رم مدرسه امتحان بدم سر راهم سبز می شه و نمی ذاره به موقع به جلسه ی امتحان برسم. توی کابوسم همه جا یه نشونه ای هست که منو یاد امتحان بندازه، از برگه های امتحانی روی زمین تا حتی تصویر روی جلد کتاب ریاضی که با یه رادیکال لاغر و مردنی کنار پیاده رو نشسته و داره به تلاش های بیهوده ی من واسه ی فرار نگاه می کنه.

ترس از این که به هر دلیل نمره ی قبولی از امتحان نگیرم یا دیر سر جلسه ی امتحان برسم روزگارمو تلخ کرده. آخه این اولین تجربه ی تجدیدی من، تو کل سالای تحصیلمه! برخلاف سالای گذشته، تعطیلات تابستون امسال چندان خوشایند نبود، برنامه ی روزانه ی خووندن ریاضی از یه طرف و ترس از قبول نشدن از طرف دیگه. این روزای آخر بیش تر از هر چیزی به این فکر می کنم که ای کاش تو همون روزایی که وقت داشتم ریاضی رو بیش تر تمرین می کردم تا شیرینی تابستون برام تلخ نشه!

البته این تجدیدی با همه ی بدی هاش یه نکته ی مثبت داشت و اونم این که باعث شد خیلی قبل از اول مهر به فکر درسای سال بعد بیفتم، یه تحقیقی از دو سه تا از هم مدرسه ای های سال بالایی کردم و آمار این که کدوم درسا سخت ترن رو درآوردم، دارم سعی می کنم قبل از این که مدرسه ها دوباره باز شن یه آشنایی مختصری با سرفصلای درسای سال بعد پیدا کنم تا خدای ناکرده دوباره سال بعد شهریوری نشم!

منبع: مجله باران